آنگاه که هجوم باد صبح، پردهی تاریکی را برمیاندازد
آنگاه که دستان نور، تن تاریک و عریان برگها را به نوازشی به جنبش وامیدارند و رود،
تصویر هزاران شاخهی بیقرار را تا شهرهای دور با خود میبرد، تا پیرمرد بیخواب و خیره به آب را به تماشایی مست کند
تا آواز سر دهد که:
«مژده، مژده، رسید روز موعود!»
آنگاه که ابرهای سپید در آغوش میکشند تن سرد صخره را،
آنگاه که دلباختگان شب، معبری برای گریز نمییابند و تو را لعنت میکنند، چراکه نمیدانند که تو،
نه مرثیهخوان سیاهی و نه فرزند شب بودی،
آنگاه که آخرین تپش نجوایت در سیاهی جنگل طنین میکند و دل گمشدهای را به امیدی آرام؛
چشمانت را میبندی و باز نجوایت، آخرین ذرههای شب را دنبال میکند در حالیکه میگریزند.
تو سخن حق میگفتی که؛ این شب نمیپاید، این سیاهی نمیماند؛ دلخوش دارید، که میرسد صبح، که میریزد نور آخر بر سر این پیکرهای خوابآلود.
ای شباویز، ای تنها نشان آمدن صبح در جنگل شب؛ ای امید روشنایی؛
آنگاه که پر کشیدی با نور صبح و گریختی از سیاهی چشمان عابران غریب دور،
هیچکس خبر نشد از راز کوتاهی شب، از داستان جنگ قاصد تنهای روز،
مگر پیرمرد بیداری که شنید صدای حقحق تو را از فرسنگها، آنور رود و...
---------
پ.ن: شباویز یا مرغ حق؛ معمولاً تمام شب را بیحرکت و ساکت روی شاخهها مینشیند و هر از گاهی با صدایی لرزان، سکوت شب را میشکند. صدای این پرنده طوری است که بعضی از مردم فکر میکنند «حق، حق» میگوید.