«سراب»

جابه‌جایی (یادآوری).

سلام. خب با اینکه قبلاً گفتم ولی یک‌بار دیگه هم می‌گم تا اطلاع‌ثانوی جایی که توش فعالیت می‌کنم این وبلاگه و اینجا فقط یه سری از نوشته‌های اون‌جا رو کپی می‌کنم و  خلاصه نسخه‌ی کامل رو از اون وبلاگ دنبال کنید. :))

  • نظرات [ ۰ ]

چمدون.

زمین چمدون رو محکم به سمت خودش می‌کشه. دستم به‌لرزه افتاده. دلم می‌خواد رهاش کنم و همون‌جا بشینم. ولی نه. هرطرف رو نگاه می‌کنم، نمی‌تونم بفهمم. نمی‌تونم راه رو پیدا کنم. دنبال ردپاهام می‌گردم اما نشونی نیست. قدم برمی‌دارم اما سنگینی چمدون به‌شک می‌ندازم. باید برم؟ باید برگردم؟ حالا حتی نمی‌دونم که این مسیر رفتن یا برگشت. با خودم می‌گم «مهم قدم برداشتنه‌؛ نه رفتن یا برگشتن». قدم برمی‌دارم، جلو می‌رم، عقب‌عقب می‌شم، جلو می‌افتم و چپ‌ و راست، در مسیری که نمی‌شناسم حرکت می‌کنم. به چمدونم فکر می‌کنم‌؛ به این‌که چرا نمی‌تونم ازش خلاص بشم. پاهام رو روی زمین می‌کشم. نه از جایی که بودم دور می‌شم و نه به همون‌جا برمی‌گردم. من گم شدم؟ تو می‌گفتی «ما همه گم‌ایم تا وقتی که یکی پیدامون کنه.» من گم‌ام تا وقتی که یکی پیدام کنه. نمی‌دونم این ناکجا تا کی ادامه داره. تنها می‌دونم باید برم. تو می‌گفتی «کجا می‌خوای بری؟» کجا می‌خواستم برم؟ من می‌خواستم برگردم، من می‌خواستم برم، من می‌خواستم نباشم. و حالا نیستم. پاهام رو روی زمین می‌کشم اما فایده‌ای نداره. حالا وزن تمام زمین رو توی دستم احساس می‌کنم. نمی‌دونم این چمدونه که داره من رو با خودش می‌کشه یا من اون رو. 
 من می‌خوام برگردم، می‌خوام برم‌؛ به‌ جایی که بتونم این چمدون رو زمین بذارم. اما من گم ‌شدم. من می‌خوام پیدا شم. چرا پیدام نمی‌کنی؟ چرا صدام نمی‌کنی؟ مگه نمی‌گفتی «فقط کافیه اسم گمشده رو صدا بزنی تا پیدا بشه»؟ صدام کن، پیدام کن. به‌یادم بیار، دنبالم بگرد. 
خسته‌ام اما نمی‌تونم بایستم. یادم می‌آد که چطور محو می‌شدم. هر قدمی که برمی‌داشتم کافی نبود. نه به تو نزدیک می‌‌شدم، نه دور. این فاصله کم‌تر یا بیش‌تر نمی‌‌شد. تا ابد ادامه دا‌‌شت؛ یه پرتگاه! به لب پرتگاه می‌رسم. حالا می‌فهمم. تو گم شدی و من باید پیدات کنم، باید صدات کنم، باید به یادت بیارم. چمدون رو زمین می‌ذارم. یک ضربه کافیه‌؛ چمدون سقوط می‌کنه و تنم از بار سنگینش رها می‌شه. تو پیدا می‌شی، من می‌دونم. 

  • نظرات [ ۰ ]

...

پر از کلمات و حرف‌هایی‌ام که دلشون می‌خواد گفته بشن.

 

+ سلام. 

 

پ.ن: خوشحالم که کلی ستاره‌ی روشن ازتون هست. 

  • نظرات [ ۱ ]

آدرس جدید

سلام.

از این به بعد اینجا خواهم بود.

  • نظرات [ ۰ ]

باد با خود نخواهد برد.

عباس معروفی می‌گفت که اخبار و اتفاق‌هایی که روی روزنامه نوشته می‌شه بالاخره فراموش می‌شه؛ روزنامه رو باد می‌بره با خودش ولی ادبیات، نه. ادبیات محکم و ثابته. ادبیاته که رویدادها رو با کلمات زنده نگه‌ می‌داره. نمی‌ذاره فراموش بشن. کلمات در بستر ادبیاته که تاریخمند می‌شن، می‌مونن و ادامه پیدا می‌کنن. پس شمایی که می‌تونید و بلدید بنویسید و با کلمات سر و کار دارید و این روزها مسئله‌تون شده، این روزها و وقایع رو ببینید، گوش کنید و به حافظه بسپارید و روزی که فکر کردید وقتش فرا رسیده، از پستوی حافظه‌تون بیرونشون بیارید و زنده‌شون کنید. این روزها رو نگه دارید برای آیندگان با کلمات که کلمات شما رو باد با خودش نخواهد برد. 

پ.ن: جمله اول از عباس معروفی بود. عبارت پستوی حافظه/ذهن هم در یکی از صحبت‌های معروفی شنیدم.

پ.ن۲: امیدوارم همگی‌تون خوب باشید و امیدوار، و بمونید.

 

  • نظرات [ ۲ ]

خواب؟

چشمانت رو می‌بندی. باز می‌کنی. دوباره. پلک‌هات رو محکم‌تر روی هم فشار می‌دی. و دوباره از هم بازشون می‌کنی. فایده نداره؟ نه؟ تموم نمی‌شه این رویا؟ بیدار نمی‌شی از این خواب؟ 

  • نظرات [ ۲ ]

؟

 مدتیه احساس می‌کنم که زیبایی با غم عجینه. شادی هم. انگار جدای از هم نیستن. نمی‌‌دونم هنوز، شاید هم اشتباه می‌کنم.

  • نظرات [ ۵ ]

برای شباویز.

آنگاه که هجوم باد صبح، پرده‌ی تاریکی را برمی‌اندازد

آنگاه که دستان نور، تن تاریک و عریان برگ‌ها را به نوازشی به جنبش وامی‌دارند و رود،

تصویر هزاران شاخه‌‌ی بی‌قرار را تا شهرهای دور با خود می‌برد، تا پیرمرد بی‌خواب و خیره به آب را به تماشایی مست کند

تا آواز سر دهد که:

«مژده، مژ‌ده، رسید روز موعود!»

آنگاه که ابرهای سپید در آغوش می‌کشند تن سرد صخره را،

آنگاه که دل‌باختگان شب، معبری برای گریز نمی‌یابند و تو را لعنت می‌کنند،  چراکه نمی‌دانند که تو،

نه مرثیه‌خوان سیاهی و نه فرزند شب بودی،

آنگاه که آخرین تپش نجوایت در سیاهی جنگل طنین می‌کند و دل گمشده‌ای را به امیدی آرام؛

چشمانت را می‌بندی و باز نجوایت، آخرین ذره‌های شب را دنبال می‌کند در حالی‌که می‌گریزند.

تو سخن حق می‌گفتی که؛ این شب نمی‌پاید، این سیاهی نمی‌ماند؛ دل‌خوش دارید، که می‌رسد صبح، که می‌ریزد نور آخر بر سر این پیکرهای خواب‌آلود.

ای شباویز، ای تنها نشان آمدن صبح در جنگل شب؛ ای امید روشنایی؛

آنگاه که پر کشیدی با نور صبح و گریختی از سیاهی چشمان عابران غریب دور،

هیچ‌کس خبر نشد از راز کوتاهی شب، از داستان جنگ قاصد تنهای روز،

مگر پیرمرد بیداری که شنید صدای حق‌حق تو را از فرسنگ‌ها، آنور رود و...

---------

 

پ.ن: شباویز یا مرغ حق؛ معمولاً تمام شب را بی‌حرکت و ساکت روی شاخه‌ها می‌نشیند و هر از گاهی با صدایی لرزان، سکوت شب را می‌شکند. صدای این پرنده طوری است که بعضی از مردم فکر می‌کنند «حق، حق» می‌گوید.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۶ ماه گذشت.

دیروز برگشتم. حدود ۶ ماه گذشت و دوباره به خونه برگشتم. توی این مدت اتفاقات زیادی رو تجربه کردم. مهم‌ترین‌هاشون اما، به نظرم تغییرات خلقی و روحی‌ای بود که پشت سر گذاشتم. لحظه‌هایی بود که از فرط تاریکی دلم می‌خواست محو بشم و لحظه‌های روشنی بود که دلم می‌خواست تا من هم جزئی از اون روشنایی بشم. لحظه‌های شادی رو تجربه کردم که در اوج لحظه‌ی شاد بودنشون، تمام غم‌هام رو احساس می‌کردم؛ درست در تهِ همون شادی‌ها. این روزهای آخر هم با رفتن بچه‌ها و خصوصاً یکی از همخونه‌‌هام، دوباره یادم افتاد که جدایی چقدر می‌تونه تلخ و سنگین باشه. -شاید یکبار در موردش نوشتم.- با همه این‌‌ها، من باز اینجام. همون آدم سابق. درسته تغییر کردم ولی هنوز اسمم همونه و من همون آدمم. دلم برای وبلاگ‌‌نویسی واقعا تنگ شده. و کلی وبلاگ نخونده اینجا هست که باید بخونم. و چقدر بد که خیلی‌هایی که بیشتر می‌نوشتن، الآن خیلی وقته نمی‌نویسن.

فعلا حرف بیشتری نیست. ولی باید یادم بمونه بیشتر سر بزنم اینجا.

 

  • نظرات [ ۴ ]

فرار

گیریم از همه فرار کردیم، با خودمون چکار کنیم؟ از خودمون به سمت کی و کجا فرار کنیم؟ با خودِ خودِ خودمون، چکار کنیم؟ راهی هست؟ اصلاً چرا باید از خودمون بخوایم فرار کینم؟ برای این‌که یه‌سری چیزهایی که مربوط به خودمون می‌شن رو نمی‌تونیم دیگه تاب بیاریم؟ چیزهایی که خودمون ساختیم. رفتارهامون، کارهامون و اثراتی که توی گذشته از خودمون به جا گذاشتیم و نمی‌تونیم پاکشون کنیم یا حتی تغییرشون بدیم. و خیلی چیزهای دیگه. اما آیا فرار تنها راه‌حل ممکنه؟ پس چرا یه عده تمام عمرشون رو صرف فرار از همه‌چیز می‌کنن؟ فرار از گذشته، الآن، آینده، واقعیت، زندگی و ... . باز اگر از همه‌ی این‌ها بشه فرار کرد، از خودمون نمی‌تونیم فرار کنیم. راهی نیست؟

 

  • نظرات [ ۲ ]
آیا همه‌‌ی این‌ها، سرابی بیش نیست؟
Designed By Erfan Powered by Bayan