«سراب»

«موقت»

خب سلام. خواستم بگم این‌جا همون pstiurism هست و فقط اسمش عوض شده. گمم نکنید. :))

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

سرخ.

پرده‌ی پلک‌هایم آرام‌آرام کنار می‌رود و نور فراوان به‌یکباره به چشمانم هجوم می‌آورد. علف‌های بلند و کوتاهی را می‌بینم که از جلوی صورتم می‌گذرند. سرمای شدیدی دست و پاهایم را چنگ می‌زد و سنگینی شدیدی در شکمم احساس می‌کنم. من کجایم؟ کم‌کم بیداریم را پیدا می‌کنم. چشمان را باز و بسته می‌کنم. علف‌های سرخ. رد خونِ روی علف‌ها و پیکر‌های تیره و تاری که دور و نزدیک کنار مسیر افتاده اند را می‌بینم. مهره‌های کمر اسب، شکمم را فشار می‌دهند. تلاشم را می‌کنم تا کمرِ تا شده‌ام را صاف و خودم را بلند کنم، اما توانم کمتر از آن است. به کجا می‌رویم؟ پاسخی نیست و فقط صدای پاهای اسبی که مرا با خود می‌کشد در گوش نجوا می‌کند. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم. سایش شمشیر‌ها، زوزه‌ی تیرهای رها شده، فریاد زره‌های خرد شده و خون همچون مه‌ای سرخ، تمام تصویری که می‌بینم را در خود محو می‌کند. تمام چهره‌هایی که می‌شناختم از جلوی چشمم می‌گذرند در حالی‌که گریه می‌کنند، به زور می‌خندد و یا با چشمان و دهان متعجب و بازشان به من خیره شده‌اند. قطرات باران را روی موهایم حس می‌کنم. تمام چهره‌هایی که می‌بینم را بارانی سرخ پاک می‌کند و با خود می‌برد و به رودی سرخ می‌ریزد. تشنه‌ام. اما تشنه‌ی چه چیز؟ تشنه‌ی خون؟ تشنه‌ی خاطرات دور؟ یا تشنه‌ی قطره‌ای آزادی؟ چشمانم را باز می‌کنم. رد سرخ را با چشمانم دنبال می‌کنم و در انتهای آن؛ در آن‌سوی تپه‌ی سبزِ روبه‌رو، دریایی می‌بینم به روشنی یک سراب. اما با هر گام این اسب بی‌قرار، آن تصویر روشن، رنگ می‌بازد تا جائی که گم‌اش می‌کنم. این حیوان مرا با خود کجا می‌برد؟ نباید برگردیم؟ آیا پشت سر هیچ زنده‌ای باقی نمانده؟ چیزی یادم نمی‌آید. فقط همان تصویر تکراری سرخ؛ همان سمفونی شمشیر و تیر و زره؛ همان ترکیب گوش‌خراش فریادها و ناله‌ها؛ همان رقص شکوهمند مرگ در دشت. به کجا می‌رویم؟ کدام شهر؟ آیا من تنها بازمانده‌ام که این اسب مرا با خودش می‌برد؟ آیا من همان پژواک نجوای امیدی‌ام که باید به گوش‌‌ها برگردد؟ اصلاً مگر کسی در شهر باقی مانده؟ لابد این حیوان می‌داند... اما چرا من نمی‌دانم؟! دستانم را که حالا حس‌شان نمی‌کنم، بالا می‌آورم. قطرات به‌جا مانده از آن تصویر سرخ از فرو می‌ریزند. این دستان خیس از سرخی، دستان من است؟ پس چرا حس‌شان نمی‌کنم؟ چشمانم را دوباره روی هم می‌ذارم. ذهنم به یافتن هیچ پاسخی قد نمی‌دهد. فقط می‌تواند تماشاگر باشد. تماشاگر آن تصویر سرخ. حالا حتی تشنه‌تر از آنم که بتوانم آن تصویر را هم دوباره به یاد‌آورم. چشمانم را باز می‌کنم و باز آن دریای روشن، در دوردست‌ها در روبه‌رویم ظاهر می‌شود. آیا این پایان همراهی من و این حیوان سرکش است؟ باید از آن پیاده شوم، رد سرخ‌ را دنبال کنم و به سمت آن دریا بروم؟ یا به عقب برگردم؟ هیچ‌کدام! نمی‌توانم. نایی برایم باقی نمانده. من آن امید بازگشته‌ام، باید دوام بیاورم. صدای پاهای این اسب، مدام این را در گوشم تکرار می‌کند که باید دوام بیاورم. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم که فراموش کنم آن تصویر سرخ را. به جلو رفتن ادامه‌ می‌دهیم و ردی سرخ، قطره‌قطره به‌دنبالمان می‌آید. باید دوام بیاورم؟ باید دستانم را در آن دریای روشن بشورم. باید دوام بیاورم. 

  • نظرات [ ۱ ]

برد و باخت...

... که هرکه دل بست؛ باخت هرچه داشت و نداشت، و هرکه دل داد؛ برد هرچه بود و نیست؛ هرچند که ندانند، هرچند که نبینند...

 

  • نظرات [ ۲ ]

تصویری مبهم در آن‌سوی آینه

با هول و هراس

با دستانی تیره از غبار سنگین گذشته روی شیشه، می‌سابی طرح پیکرش را، تا پاک شود از خاطرت

اما،

پاک نمی‌شود؟!

باید شکست آینه‌ را؟

هر بار متولد می‌شود با همان چشمان جیوه‌ئی‌اش و زل می‌زند به تویی که محکم‌ می‌سابی طرخ پیکرش را؛

تا پاک شود از خاطرت؛

اما،

پاک نمی‌شود؟!

باید شکست آینه‌ای را که پاک نمی‌شود؟ 

آن وقت، پاک می‌شوی/‌می‌شود؟

........

- چشمانت را ببند و باز کن. نگاه کن. دوباره نگاه کن با/به همان چشمان جیوه‌ئی‌. دست بردار از سابیدن. این‌بار لمسش کن با همان دستان تیره از غبار سنگین گذشته! مگر تو آن هیولای سیاه، تو نیستی؟ چشمانت را می‌بندی، اما فایده ندارد؟! رویا تمام نمی‌شود؟! با هول و هراس، لمسش می‌کنی و او هم تو را. خیره به چشمان سیاهت، نگاهت می‌کند! می‌گوئی:« این من هستیم؟» می‌گوید:«این من هستم؟!» می‌گویم:« واقعاُ من بودم؟!» چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم. رویا تمام شده. چشمانت را بستی و دیدی که رنگ باخت هرچه غبار است، رنگ باخت هرچه پیکر سیاه بود... آینه ماند و تو و من...

چه شد؟! نمی‌دانم! این سوالی نیست که یک هیولا جوابش را بداند! لابد خودت بهتر می‌دانی...

 

 

پ.ن: قسمت‌های مختلف این نوشته در زمان‌های مختلف و با حس و حال مختلف نوشته‌ شده و تغییر کرده، پس سخت نگیرید... :))

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

معجزه در عصر خاک

...روی سنگ نشسته بودم و با سیب کوچک خشکی که از زیر درخت برداشته بودم، بازی می‌کردم و غمگینانه به حرف‌هایش گوش می‌دادم که مثل یک واعظ ناامید و برگشته از اعتقادات سابقش که حالا وظیفه‌ی خود می‌دید که تمام جهان را بیدار کند، با چشمان سیاهش بی‌آن‌که به من نگاه کند، می‌گفت:« ما آدم‌های عصر خاکیم؛ عصری تیره و خالی از رنگ و شور و حال، عصری زمینی و خالی از خیالات و امیال آسمانی، عصری که عقل با دستان آلوده به علمش، نطفه‌ی احساس را در قلب -و خود قلب را- می‌کشد. گذشت آن زمان... دوران افسانه‌ها و قصه‌ها و قهرمانان رنگارنگ به سر آمده... دوران، دورانِ هجوم واقعیت زمخت و منطق خشک و انسان‌‌های یک‌شکل و خاکی است که هیچ افسانه‌ای ندارند. آدم‌هایی که جای بوی چوب و برگ، بوی آهن و پول می‌دهند. توقع چه معجزه‌ای در این دوران... هیچ معجزه‌ای نیست... » همین‌جور که دستانش را با ناامیدی تکان تکان می‌داد و خطابه‌اش را پیش می‌برد، ذرات نور صبحگاه، ذره‌ذره دانه‌های سیاه تاریکی شب را از فضای میانمان کنار می‌زدند. حالا ساکت شده بود. آرام سرم بلند کردم. خطی از نور، سیاهی میانمان را شکافته بود، و آنقدر واقعی بود که می‌شد لمس‌ش کرد. آرام آرام به تعداد این خط‌های روشن اضافه می‌شد. در حالی‌که به درون این خط‌های باریک خیره شده بود، چیزی گفت. خوب نشنیدم یا خوب یادم نیست که چه گفت. شاید گفت که چه خوب که طبیعت هنوز زنده است یا همچین جمله‌ای، ام اهمیتی ندارد چون خوب می‌دانم که او هم معجزه را دید، با همان چشمان اشکی‌اش. این معجزه‌ی تکراری؛ پایان شب، شکافته شدن تاریکی به دست نور، یافتن ذره‌ای امید در دل ناامیدی.

راستی آیا افتادن این اشک‌های شفاف و پاک از این چشمان سیاه، خود معجزه‌ نیست؟ اگر معجزه نیست، پس چطور این قطره‌‌های کوچک، آتش خشم و نفرت را به آنی فرو می‌نشانند و تیرگی‌ها و سیاهی‌های درون را می‌شویند، طوری که انگار هیچ‌وقت نبودند و آدمی در شرف فروپاشی را فرو می‌نشانند و در خود جمع می‌کنند؟ من که می‌گویم معجزه است...

  • نظرات [ ۱ ]
آیا همه‌‌ی این‌ها، سرابی بیش نیست؟
Designed By Erfan Powered by Bayan