با هول و هراس
با دستانی تیره از غبار سنگین گذشته روی شیشه، میسابی طرح پیکرش را، تا پاک شود از خاطرت
اما،
پاک نمیشود؟!
باید شکست آینه را؟
هر بار متولد میشود با همان چشمان جیوهئیاش و زل میزند به تویی که محکم میسابی طرخ پیکرش را؛
تا پاک شود از خاطرت؛
اما،
پاک نمیشود؟!
باید شکست آینهای را که پاک نمیشود؟
آن وقت، پاک میشوی/میشود؟
........
- چشمانت را ببند و باز کن. نگاه کن. دوباره نگاه کن با/به همان چشمان جیوهئی. دست بردار از سابیدن. اینبار لمسش کن با همان دستان تیره از غبار سنگین گذشته! مگر تو آن هیولای سیاه، تو نیستی؟ چشمانت را میبندی، اما فایده ندارد؟! رویا تمام نمیشود؟! با هول و هراس، لمسش میکنی و او هم تو را. خیره به چشمان سیاهت، نگاهت میکند! میگوئی:« این من هستیم؟» میگوید:«این من هستم؟!» میگویم:« واقعاُ من بودم؟!» چشمانم را میبندم و باز میکنم. رویا تمام شده. چشمانت را بستی و دیدی که رنگ باخت هرچه غبار است، رنگ باخت هرچه پیکر سیاه بود... آینه ماند و تو و من...
چه شد؟! نمیدانم! این سوالی نیست که یک هیولا جوابش را بداند! لابد خودت بهتر میدانی...
پ.ن: قسمتهای مختلف این نوشته در زمانهای مختلف و با حس و حال مختلف نوشته شده و تغییر کرده، پس سخت نگیرید... :))
- تاریخ : جمعه ۲۸ آذر ۹۹
- ساعت : ۱۴ : ۴۰
- نظرات [ ۱ ]