...روی سنگ نشسته بودم و با سیب کوچک خشکی که از زیر درخت برداشته بودم، بازی میکردم و غمگینانه به حرفهایش گوش میدادم که مثل یک واعظ ناامید و برگشته از اعتقادات سابقش که حالا وظیفهی خود میدید که تمام جهان را بیدار کند، با چشمان سیاهش بیآنکه به من نگاه کند، میگفت:« ما آدمهای عصر خاکیم؛ عصری تیره و خالی از رنگ و شور و حال، عصری زمینی و خالی از خیالات و امیال آسمانی، عصری که عقل با دستان آلوده به علمش، نطفهی احساس را در قلب -و خود قلب را- میکشد. گذشت آن زمان... دوران افسانهها و قصهها و قهرمانان رنگارنگ به سر آمده... دوران، دورانِ هجوم واقعیت زمخت و منطق خشک و انسانهای یکشکل و خاکی است که هیچ افسانهای ندارند. آدمهایی که جای بوی چوب و برگ، بوی آهن و پول میدهند. توقع چه معجزهای در این دوران... هیچ معجزهای نیست... » همینجور که دستانش را با ناامیدی تکان تکان میداد و خطابهاش را پیش میبرد، ذرات نور صبحگاه، ذرهذره دانههای سیاه تاریکی شب را از فضای میانمان کنار میزدند. حالا ساکت شده بود. آرام سرم بلند کردم. خطی از نور، سیاهی میانمان را شکافته بود، و آنقدر واقعی بود که میشد لمسش کرد. آرام آرام به تعداد این خطهای روشن اضافه میشد. در حالیکه به درون این خطهای باریک خیره شده بود، چیزی گفت. خوب نشنیدم یا خوب یادم نیست که چه گفت. شاید گفت که چه خوب که طبیعت هنوز زنده است یا همچین جملهای، ام اهمیتی ندارد چون خوب میدانم که او هم معجزه را دید، با همان چشمان اشکیاش. این معجزهی تکراری؛ پایان شب، شکافته شدن تاریکی به دست نور، یافتن ذرهای امید در دل ناامیدی.
راستی آیا افتادن این اشکهای شفاف و پاک از این چشمان سیاه، خود معجزه نیست؟ اگر معجزه نیست، پس چطور این قطرههای کوچک، آتش خشم و نفرت را به آنی فرو مینشانند و تیرگیها و سیاهیهای درون را میشویند، طوری که انگار هیچوقت نبودند و آدمی در شرف فروپاشی را فرو مینشانند و در خود جمع میکنند؟ من که میگویم معجزه است...
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
- ساعت : ۱۵ : ۲۹
- نظرات [ ۱ ]