پردهی پلکهایم آرامآرام کنار میرود و نور فراوان بهیکباره به چشمانم هجوم میآورد. علفهای بلند و کوتاهی را میبینم که از جلوی صورتم میگذرند. سرمای شدیدی دست و پاهایم را چنگ میزد و سنگینی شدیدی در شکمم احساس میکنم. من کجایم؟ کمکم بیداریم را پیدا میکنم. چشمان را باز و بسته میکنم. علفهای سرخ. رد خونِ روی علفها و پیکرهای تیره و تاری که دور و نزدیک کنار مسیر افتاده اند را میبینم. مهرههای کمر اسب، شکمم را فشار میدهند. تلاشم را میکنم تا کمرِ تا شدهام را صاف و خودم را بلند کنم، اما توانم کمتر از آن است. به کجا میرویم؟ پاسخی نیست و فقط صدای پاهای اسبی که مرا با خود میکشد در گوش نجوا میکند. پلکهایم را روی هم میگذارم. سایش شمشیرها، زوزهی تیرهای رها شده، فریاد زرههای خرد شده و خون همچون مهای سرخ، تمام تصویری که میبینم را در خود محو میکند. تمام چهرههایی که میشناختم از جلوی چشمم میگذرند در حالیکه گریه میکنند، به زور میخندد و یا با چشمان و دهان متعجب و بازشان به من خیره شدهاند. قطرات باران را روی موهایم حس میکنم. تمام چهرههایی که میبینم را بارانی سرخ پاک میکند و با خود میبرد و به رودی سرخ میریزد. تشنهام. اما تشنهی چه چیز؟ تشنهی خون؟ تشنهی خاطرات دور؟ یا تشنهی قطرهای آزادی؟ چشمانم را باز میکنم. رد سرخ را با چشمانم دنبال میکنم و در انتهای آن؛ در آنسوی تپهی سبزِ روبهرو، دریایی میبینم به روشنی یک سراب. اما با هر گام این اسب بیقرار، آن تصویر روشن، رنگ میبازد تا جائی که گماش میکنم. این حیوان مرا با خود کجا میبرد؟ نباید برگردیم؟ آیا پشت سر هیچ زندهای باقی نمانده؟ چیزی یادم نمیآید. فقط همان تصویر تکراری سرخ؛ همان سمفونی شمشیر و تیر و زره؛ همان ترکیب گوشخراش فریادها و نالهها؛ همان رقص شکوهمند مرگ در دشت. به کجا میرویم؟ کدام شهر؟ آیا من تنها بازماندهام که این اسب مرا با خودش میبرد؟ آیا من همان پژواک نجوای امیدیام که باید به گوشها برگردد؟ اصلاً مگر کسی در شهر باقی مانده؟ لابد این حیوان میداند... اما چرا من نمیدانم؟! دستانم را که حالا حسشان نمیکنم، بالا میآورم. قطرات بهجا مانده از آن تصویر سرخ از فرو میریزند. این دستان خیس از سرخی، دستان من است؟ پس چرا حسشان نمیکنم؟ چشمانم را دوباره روی هم میذارم. ذهنم به یافتن هیچ پاسخی قد نمیدهد. فقط میتواند تماشاگر باشد. تماشاگر آن تصویر سرخ. حالا حتی تشنهتر از آنم که بتوانم آن تصویر را هم دوباره به یادآورم. چشمانم را باز میکنم و باز آن دریای روشن، در دوردستها در روبهرویم ظاهر میشود. آیا این پایان همراهی من و این حیوان سرکش است؟ باید از آن پیاده شوم، رد سرخ را دنبال کنم و به سمت آن دریا بروم؟ یا به عقب برگردم؟ هیچکدام! نمیتوانم. نایی برایم باقی نمانده. من آن امید بازگشتهام، باید دوام بیاورم. صدای پاهای این اسب، مدام این را در گوشم تکرار میکند که باید دوام بیاورم. چشمانم را میبندم و سعی میکنم که فراموش کنم آن تصویر سرخ را. به جلو رفتن ادامه میدهیم و ردی سرخ، قطرهقطره بهدنبالمان میآید. باید دوام بیاورم؟ باید دستانم را در آن دریای روشن بشورم. باید دوام بیاورم.
- تاریخ : شنبه ۷ فروردين ۰۰
- ساعت : ۱۵ : ۳۳
- نظرات [ ۱ ]